دیدم دارین داستان ترسناک میزارین گفتم منم بزارم البته خیلی ترسناک نیست ولی کسایی که میدونن اذیت میشن نخوننن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ موضوع برمیگرده به دوسال پیش که من مدرسه میرفتم مدرسه ما خیلی قدیمی نبود شاید 10ساله ولی شایعه های زیادی دربارش بود بعضیا میگفتن قبلا این جا قبرستون بوده و و هنوز جنازه ها زیر خاکن یه سری هم میگن ایجا یتیم خونه بوده ک که کار کنان و بچه ها مریض میشن و همه شون میمیرن و همون جا هم چال میشن مدرسه ما دوتا حیاط داشت که یکی کوچیک تر بود و پشت مدرسه و همیشه درش قفل بود و هیچ کس نمیتونست بره داخل زنگ تفریح خورد و من و دوتا از دوستام تصمیم گرفتیم که بریم توی حیاط پشتی از قضا درش باز بود وارد شدیم و چون تاریک بود آروم آروم میرفتیم از راهروی تاریک و بلند رد شدیم و رسیدیم به حیاط همه جا پر بود از برگای زرد همه چیز آروم بود تا باد شروع شد خیلی شدید بود بوران که تموم شد دوباره همه چیز آروم شد میخواستیم برگردیم که دیدیم تاب بازی داره تکون میخوره یه تاب قدیمی بود و زنگ زده بود شروع کرد به تکون خوردن فکر کردیم که باد داره تکونش میده ولی باد نمیومد چند دقیقه ای گذشت صدای دست زدن و جیغ چند تا بچه میومد با این که بچه ای اون جا نبود از اون بد تر در هم بسته شد هر جوری بود باید میومدیم بیرون ولی راهی نبود دوباره وارد همون راهرو شدیم من جلو تر میرفتم و تونستم در رو با لگد باز کنم سه تامون اومدیم بیرون و رفتیم سر کلاس قول دادیم که دیگه اون جا نریم من که از اون مدرسه اومدم بیرون ولی بچه ها میگن بعد از اون ماجرا در قفل شده و هیچ جوره باز نمیشه حتی با کلید خودش ^^^^^*^^^^^ اگر پست ام تایید شه بقیشو میزارم ممنون از این که خوندین امیدوارم نترسیده باشین
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ^^^^^*^^^^^ سه سال پیش ما داخل یکی از کوچه های نیاوران زندگی می کردیم خونمون مثل الان بزرگ بود چهار تا خواب داشت که دو تا ش توی راه رو ورودی بود یکیش کنار آشپزخونه و یکیش انتها خونه بود که یه بالکن بزرگ داشت که خواهرم ویدا اون رو برداشت اتاق کنار آشپز خونه مال من شد و اتاق های توی راه رو یکیش مال مامان و بابام و یکی دیگش برای مهمون ازهمون اولم که ما وارد این خونه شدیم حس خوبی به اتاق کنار آشپزخونه نداشتم یه شب داخل اتاقم بودم داشتم با گوشیم ور می رفتم خوابم نمی برد که یهویی صدایی از حموم داخل اتاقم شنیدم صدای قدم زدن حموم داخل اتاقم بزرگ بود و طبق معموم یه جفت دمپایی جلوی در حموم داشتم سرم رو خم کردم از روی تخت دیدم که دمپایی هام نیست از بچه گی عاشق ماجراجویی بودم ولی این دفعه دلم ریخت از ترسم سمت حموم خوابیدم تا اومد چشام گرم بشه صدای خیلی مهیبی از آشپزخونه اومد صدای جابه جا کردن ظرف و ظروف بود دیگه نمیتونستم نرم پاشدم در اتاقمو باز کردم رفتم سمت آشپز خونه هیچ کسی اونجا نبود در تمام کمد ها باز بود ولی کسی اونجا نبود رفتم سمت اتاق خواهرم دیدم خواهرم داره با عروسکش حرف می زنه خیلی عجیب داشتم به سمت اتاقم که پاهام به کناره ی مبل گیر کرد و افتادم راستش صبح روی تختم از خواب بلند شدم برای صبحانه که رفتم مادرم گفت صبح بابات دیده روی زمین افتادی بردت تو اتاق وقتی از خواهرم پرسیدم تو برای چی بیدار بودی گفت که من اونشب پیش مامان و بابا خوابیده بودم وقتی هم رفتم آشپز خونه رو دیدم تمیز تمیز بود
سلام. علی هستم از کرمان سی سالمه داستانی رو میخوام براتون بگم که کاملا واقعی هستش. قبل از تعریفش اینو بگم اگر کسی قدرت باورش کمه این ماجرا رو نخونه چون به هیچ وجه باور نمیکنه چون بسیار ترسناکه قضیه از اونجا شروع شد که زمستان سال 92 من و عده ای از دوستام دنبال ماجراجویی الکی و سر کل و کل بازی تصمیم گرفتیم یعنی قرار گزاشتیم ساعت 2 پنج شنبه شب که هوا بسیار سرد بود اما مهتاب بود بریم یه جایی برای هیجان داخل پراتتز عرض کنم اطراف کرمان روستایی هست به نام جوپار که بسیار خوش آب و هواست و البته سرد و در نزدیکی جوپار قبل از قبرستان اونجا یه غسالخانه هست که هیچ درو پیکری نداره. ما ساعت دو شب رفتیم اونجا. سکوت عذاب اوری اونجا رو گرفته بود. قبرستان رو رد کردیم تا نزدیک غسالخانه رسیدیم حدود بیست متری مونده بود برسیم با بچه ها تصمیم گرفیتم یکی یکی به نوبت هر کدوم وارد اونجا بشه و برگرده بیاد. خودتون رو توی این محیط تصور کنید.... شب نور مهتاب...سکوت...و یه اتاقک کوچیک که توش مرده میشورن چهار نفر بودیم من اولین نفر رفتم وقتی نزدیک شدم صدای چیکه کردن قطره های آب رو میشنیدم از داخل اما داخل فقط سیاهی بود. به سرعت برگشتم یعنی جرات نکردم بمونم ولی وقتی برمیگشتم از شدت ترس و هیجان خندم گرفته بود نفر دوم هم رفت و برگشت تا اینکه نوبت رسید به برادرم که نفر سوم بود وقتی رفت خیلی طول کشید تا برگرده هرچی صداش زدیم جواب نداد من گفتم داره مسخره بازی در میاره سه تایی نزدیک تر شدیم که یهو برادرم با صدای جیغ و با ترس زیاد به سمت ما اومد و فقط میگفت من نبودم من نبودم و میدوید طرف ماشین ما هم که حسابی ترسیده بودیم رفتیم سمت ماشین و گازشو گرفتیم و حرکت کردیم به سمت شهر بچه ها هر چی از برادرم سوال پرسیدند چی شده اون فقط چشماش باز بود و تند تند تفس میکشید و به سقف ماشین خیره شده بود دست منو محکم فشار میداد و مثل بید میلرزید. تازه متوجه شدیم چیزی دیده از بعد از اون جریان برادرم زبونش بند اومده و درست حرف نمیزنه و همه ما شکه هستیم که اونجا چی بود و چی دید و چرا میگفت من نبودم تا اینکه یه شب جمعه ای از همون سال من توی خونه خودم بودم. یه خونه قدیمی دارم بزرگه و ظاهر خیلی جالبی نداره. من شب ها تا دیروقت بیدار میمونم و فیلم میبینم اون شب احساس کردم که صدایی از بیرون میاد انگار کسی داره با دهانش صدای هاهاهاهاها و خشخشخشخش و صداهای مختلفی در میاره به خودم گفتم خیالاتی شوم ولی رفتم سمت در حیاط در رو باز کردم هنوز چراغ رو نزده بودم که چشمم به صحنه ای افتاد که تا آخر عمر فراموش نمیکنم یه موجودی که ظاهرش رو براتون تشریح میکنم فرض کنید یه انسان با قدر دو متر که یه جادر سرش کرده باشه و دستش رو از داخل چادر بالای سرش برده باشه مثل یه چوب پاهاش گرد بود و بوی تعفن شدیدی میداد با دیدن این صحنه چنان فریادی زدم و بیهوش شدم وقتی به خودم اومدم احساس کردم دارم بیدار میشم اما هر کار میکردم نمیتونستم درست نفس بکشم و چشمامو باز کنم و یا جیغ بزنم توی همون حال احساس مرگ کردم شهادتین رو گفتم و صلوات فرستادم یهو بیدار شدم دیدم دم در اتاق هستم در حیاط بازه صدای اذان میاد و.... الان مدت زیادی از این جریان میگذره برادرم بهتر شده ولی من این حالت زیاد بهم دست میده اما اون موجود رو دیگه ندیدمش. و دیگه به اون روستا نرفتیم. تمام این حرفایی که زدم در صحت و سلامت کامل عقلی بود و کاملا واقعی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم